درندۀ دامن. پاره کننده دامن، ظاهراً نام گیاهی خاردار که بر دامن گذرندگان درآویزد چون دوژه: هواش را (مازندران را) دلگیر ازآن خوانند که دلها صید او میشود، نبات زمینش رادامن در ازآن گویند که میهمان را با لجاج در قید خویش می آرد. (عنایت نامۀ ملک الکلام جلال الدین دهستانی)
درندۀ دامن. پاره کننده دامن، ظاهراً نام گیاهی خاردار که بر دامن گذرندگان درآویزد چون دوژه: هواش را (مازندران را) دلگیر ازآن خوانند که دلها صید او میشود، نبات زمینش رادامن در ازآن گویند که میهمان را با لجاج در قید خویش می آرد. (عنایت نامۀ ملک الکلام جلال الدین دهستانی)
سمندر، جانوری با دم بلند و دست و پای کوتاه شبیه مارمولک که در آب و خشکی زندگی می کند و در مکان های تاریک و مرطوب به سر می برد، جانوری افسانه ای که درون آتش زندگی می کند، اسمندر، سمندور
سَمَندَر، جانوری با دم بلند و دست و پای کوتاه شبیه مارمولک که در آب و خشکی زندگی می کند و در مکان های تاریک و مرطوب به سر می برد، جانوری افسانه ای که درون آتش زندگی می کند، اسمَندَر، سَمَندور
گیرندۀ دامن. آخذ دامان: هزار گونه غم از هر سوئیست دامنگیر هنوز در تک وپوی غم دگر میگشت. سعدی. - خار دامنگیر، خار که بسبب داشتن نوکهای برگشتۀ تیز چون دوژه و نظایر آن بدامن بند شود: چون تو بیرون آمدی از بند و زندان لباس سربسر روی زمین گو خار دامنگیرباش. صائب. ، کنایه از باعث سکون و مانع شونده. (از برهان). از حرکت بازدارنده. مانع حرکت. از جنبش بازدارنده: والی ری بند بر عزمم نهاد نیک دامنگیر شد بندش مرا. خاقانی. - خاک دامنگیر، بازدارنده از حرکت و عزیمت. که عزم رحیل بدل به اقامت کند: فتاده ام بطلسم کشاکش تقدیر نه گرد خانه بدوشم نه خاک دامنگیر. خاقانی. با خرابیهای ظاهر دلنشین افتاده ام سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من. صائب. خاک ری دامنگیرست. ری خاکش دامن گیرست. غریبی خاک دامنگیردارد. - زمین دامنگیر، خاک و منزل دامنگیر. - عشق دامنگیر، که مفارقت نکند. جدائی ناپذیر. غیرمفارق. ملازم. درآویزنده: عشق دامنگیر گریبان تدبیر گرفت. (سندبادنامه ص 68). ولی چون عشق دامنگیر بودش دگر بار از ره عذر آزمودش. نظامی. - منزل دامنگیر، مانع آینده از حرکت: مسلمانان مرا وقتی دلی بود که با وی گفتمی گر مشکلی بود کنون ضایع شد اندر کوی جانان چه دامنگیر یارب منزلی بود. حافظ. - هوای دامنگیر، درآویزنده. مفارقت ناپذیر: مرا نماند روزی هوای دامنگیر که بی گناه برآید سر از گریبانم. سوزنی. ، مجازاً متوسل. روی آورنده و پناه برنده: کسی کاین خضر معنی راست دامنگیر چون موسی کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش. خاقانی. ، داده خواه. قصه بردار. متظلم، کنایه از مصاحب است. (برهان). قرین. ملازم: کفر و کذب این دو راست خرمن کوب نحس و فقر آن دو راست دامنگیر. خاقانی. ، کنایه از مدعی باشد. (انجمن آرا). مدعی. (برهان)
گیرندۀ دامن. آخذ دامان: هزار گونه غم از هر سوئیست دامنگیر هنوز در تک وپوی غم دگر میگشت. سعدی. - خار دامنگیر، خار که بسبب داشتن نوکهای برگشتۀ تیز چون دوژه و نظایر آن بدامن بند شود: چون تو بیرون آمدی از بند و زندان لباس سربسر روی زمین گو خار دامنگیرباش. صائب. ، کنایه از باعث سکون و مانع شونده. (از برهان). از حرکت بازدارنده. مانع حرکت. از جنبش بازدارنده: والی ری بند بر عزمم نهاد نیک دامنگیر شد بندش مرا. خاقانی. - خاک دامنگیر، بازدارنده از حرکت و عزیمت. که عزم رحیل بدل به اقامت کند: فتاده ام بطلسم کشاکش تقدیر نه گرد خانه بدوشم نه خاک دامنگیر. خاقانی. با خرابیهای ظاهر دلنشین افتاده ام سیل نتواند گذشت از خاک دامنگیر من. صائب. خاک ری دامنگیرست. ری خاکش دامن گیرست. غریبی خاک دامنگیردارد. - زمین دامنگیر، خاک و منزل دامنگیر. - عشق دامنگیر، که مفارقت نکند. جدائی ناپذیر. غیرمفارق. ملازم. درآویزنده: عشق دامنگیر گریبان تدبیر گرفت. (سندبادنامه ص 68). ولی چون عشق دامنگیر بودش دگر بار از ره عذر آزمودش. نظامی. - منزل دامنگیر، مانع آینده از حرکت: مسلمانان مرا وقتی دلی بود که با وی گفتمی گر مشکلی بود کنون ضایع شد اندر کوی جانان چه دامنگیر یارب منزلی بود. حافظ. - هوای دامنگیر، درآویزنده. مفارقت ناپذیر: مرا نماند روزی هوای دامنگیر که بی گناه برآید سر از گریبانم. سوزنی. ، مجازاً متوسل. روی آورنده و پناه برنده: کسی کاین خضر معنی راست دامنگیر چون موسی کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش. خاقانی. ، داده خواه. قصه بردار. متظلم، کنایه از مصاحب است. (برهان). قرین. ملازم: کفر و کذب این دو راست خرمن کوب نحس و فقر آن دو راست دامنگیر. خاقانی. ، کنایه از مدعی باشد. (انجمن آرا). مدعی. (برهان)
دشمن دارنده. آنکه او را دشمن باشد. دارای دشمن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، که دشمن گیرد. که دیگری را دشمن شمرد. مبغض. دشمن. عدو. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل دوست دار. یعنی آنکه هم مراد دشمنان باشد. (آنندراج) : ز بیم تیغ تو آنرا که دشمن دار تو باشد همه ساله دو رخ بر گونۀ دینار تو باشد. فرخی. اگر فردا شفاعت را ز احمد طمع میداری چرا امروز دشمن دار اهل البیت و فرزندی. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 335). صلح دشمن دار باشد عاریت دل بسوی جنگ دارد عاقبت. مولوی. ، متنفر ونفرت کننده. (ناظم الاطباء). شنف. (از منتهی الارب)
دشمن دارنده. آنکه او را دشمن باشد. دارای دشمن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، که دشمن گیرد. که دیگری را دشمن شمرد. مبغض. دشمن. عدو. (یادداشت مرحوم دهخدا). مقابل دوست دار. یعنی آنکه هم مراد دشمنان باشد. (آنندراج) : ز بیم تیغ تو آنرا که دشمن دار تو باشد همه ساله دو رخ بر گونۀ دینار تو باشد. فرخی. اگر فردا شفاعت را ز احمد طَمْع میداری چرا امروز دشمن دار اهل البیت و فرزندی. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 335). صلح دشمن دار باشد عاریت دل بسوی جنگ دارد عاقبت. مولوی. ، متنفر ونفرت کننده. (ناظم الاطباء). شَنِف. (از منتهی الارب)
حرکت دادن دامن باد کردن را. بحرکت دادن دامن باد کردن یا باد زدن چیزی را چون آتش و غیره. - دامن زدن آتش، افروختن آتش. شعله ور کردن آن. - دامن زدن آتش فتنه، غلیظ کردن شر و فتنه. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). آتش فتنه دامن زدن. تیز کردن و برافروختن آن. - دامن زدن چراغ، کنایه است از کشتن چراغ. (آنندراج). دامن بر چراغ افشاندن. (آنندراج) : آنجا که شمع روی تو افروخت باغبان دامن زند چراغ گل نورسیده را. ابوطالب کلیم. روشن نمیشود شب ما ای علی مگر این ناله دامنی بچراغ سحر زده ست. علی قلی بیک. نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 296 شود
حرکت دادن دامن باد کردن را. بحرکت دادن دامن باد کردن یا باد زدن چیزی را چون آتش و غیره. - دامن زدن آتش، افروختن آتش. شعله ور کردن آن. - دامن زدن آتش فتنه، غلیظ کردن شر و فتنه. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). آتش فتنه دامن زدن. تیز کردن و برافروختن آن. - دامن زدن چراغ، کنایه است از کشتن چراغ. (آنندراج). دامن بر چراغ افشاندن. (آنندراج) : آنجا که شمع روی تو افروخت باغبان دامن زند چراغ گل نورسیده را. ابوطالب کلیم. روشن نمیشود شب ما ای علی مگر این ناله دامنی بچراغ سحر زده ست. علی قلی بیک. نیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 296 شود
دارای دامن. دارای ذیل: بیضه لها سابغ، خود دامن دار. (منتهی الارب) ، دامنه دار. وسیع. پی دار. دنباله دار. که دنبالۀ آن نگسلد: ابر دامن دار، که دنبال آن قطع نگردد، عریض و باپهنا. (آنندراج) : شام غم کآشوب سودا بی تو مغزافشار شد نونیازان جنون را جیب دامندار شد. طالب آملی
دارای دامن. دارای ذیل: بیضه لها سابغ، خود دامن دار. (منتهی الارب) ، دامنه دار. وسیع. پی دار. دنباله دار. که دنبالۀ آن نگسلد: ابر دامن دار، که دنبال آن قطع نگردد، عریض و باپهنا. (آنندراج) : شام غم کآشوب سودا بی تو مغزافشار شد نونیازان جنون را جیب دامندار شد. طالب آملی
مرکّب از: دامن، بمعنی قسمت سفلای قدامی جامه + کده بمعنی خانه و سرا و جای و محل، بر روی هم اصطلاحاً معنی داخل دامن و درون دامن دارد: حیرت همه دم بکار نادانیهاست کلفت اثر بهار نادانیهاست آئینۀ آگهی بدامن کده نیست خاکت بسر ار غبار نادانیهاست. میرزابیدل
مُرَکَّب اَز: دامن، بمعنی قسمت سفلای قدامی جامه + کده بمعنی خانه و سرا و جای و محل، بر روی هم اصطلاحاً معنی داخل دامن و درون دامن دارد: حیرت همه دم بکار نادانیهاست کلفت اثر بهار نادانیهاست آئینۀ آگهی بدامن کده نیست خاکت بسر ار غبار نادانیهاست. میرزابیدل
که دامنه دارد. دارای دامنه، وسیع. پهناور. موسع. با عرض و طول بسیار. ممتد. - ابری دامنه دار، که دنبالۀ آن نگسلد. - ادعای دامنه دار، طولانی. - اقداماتی دامنه دار، سخت وسیع و ممتد. - بارانی دامنه دار، که دیر زمان ببارد. - بحثی دامنه دار، بحثی پردامنه. طولانی. - تظاهرات دامنه دار، ممتد و وسیع. - جنگی دامنه دار، که بدرازا کشد. که دیر بپاید. - فعالیت دامنه دار، ممتد. - مبارزۀ دامنه دار، ممتد. که زود بانجام نکشد
که دامنه دارد. دارای دامنه، وسیع. پهناور. موسع. با عرض و طول بسیار. ممتد. - ابری دامنه دار، که دنبالۀ آن نگسلد. - ادعای دامنه دار، طولانی. - اقداماتی دامنه دار، سخت وسیع و ممتد. - بارانی دامنه دار، که دیر زمان ببارد. - بحثی دامنه دار، بحثی پردامنه. طولانی. - تظاهرات دامنه دار، ممتد و وسیع. - جنگی دامنه دار، که بدرازا کشد. که دیر بپاید. - فعالیت دامنه دار، ممتد. - مبارزۀ دامنه دار، ممتد. که زود بانجام نکشد
دامن آلوده. (آنندراج). عاصی. (آنندراج). گنهکار. (آنندراج). تردامن. مقابل پاکدامن: گردون ز مشک و زعفران سازد حنوط اختران بر سوک آن دامن تران درد گریبان صبح را. خاقانی. ای هر که افسریست سرش را چو کوکنار پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده. خاقانی
دامن آلوده. (آنندراج). عاصی. (آنندراج). گنهکار. (آنندراج). تردامن. مقابل پاکدامن: گردون ز مشک و زعفران سازد حنوط اختران بر سوک آن دامن تران درد گریبان صبح را. خاقانی. ای هر که افسریست سرش را چو کوکنار پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده. خاقانی
از سالامندرا یونانی آذرشین از جانوران جانوری از رده ذوحیاتین دمدار که خود تیره خاصی را به وجود آورده است. این جانور دارای قدی متوسط (حد اکثر 25 سانتی متر) و پوستی تیره رنگ با لکه های زرد تند میباشد. محل زندگی سمندر در اماکن نمناک تاریک و غارها و تغذیه وی از حشرات و کرمهاست. بدنش نسبتا فربه است و بدنی استوانه یی شکل ختم میشود. حیوانی است بی آزار ولی ماده ای لزج از پوست وی ترشح میشود که سوزاننده است سالامندرا سالا ماندر. توضیح گفته اند وی در آتش نمیسوزد و آن اغراق آمیز است
از سالامندرا یونانی آذرشین از جانوران جانوری از رده ذوحیاتین دمدار که خود تیره خاصی را به وجود آورده است. این جانور دارای قدی متوسط (حد اکثر 25 سانتی متر) و پوستی تیره رنگ با لکه های زرد تند میباشد. محل زندگی سمندر در اماکن نمناک تاریک و غارها و تغذیه وی از حشرات و کرمهاست. بدنش نسبتا فربه است و بدنی استوانه یی شکل ختم میشود. حیوانی است بی آزار ولی ماده ای لزج از پوست وی ترشح میشود که سوزاننده است سالامندرا سالا ماندر. توضیح گفته اند وی در آتش نمیسوزد و آن اغراق آمیز است
پایندان دار، دگمه دار چون دشنه یا تفنگ کسی که دارای ضامن است و کفیل است. یا چاقوی ضامن دار. نوعی چاقوی دارای دگمه (ضامن) که چون چاقو را باز کنند بدون فشار دادن دگمه مزبور بسته نمی شود
پایندان دار، دگمه دار چون دشنه یا تفنگ کسی که دارای ضامن است و کفیل است. یا چاقوی ضامن دار. نوعی چاقوی دارای دگمه (ضامن) که چون چاقو را باز کنند بدون فشار دادن دگمه مزبور بسته نمی شود